〰️ برزخ 〰
با عشق، تقدیم به تمام زنان سرطانی☘
کمی آب نوشید. ولی طعم آب هم در دهانش به تلخی می زد.
مادر کمی آب سیب برایش آورد، بلکه این بار بنوشد، اما باز هم از خوردنش امتناع نمود.
باز سرش گُر گرفت، به سمت پنجره رفت و سر بی مویش را به شیشه سرد آن چسباند و نیم نگاهی به درختان بی برگ حیاط انداخت و قطرات باران روی شیشه را نگریست.
🍂🍂🍂🍂
شیمی درمانیش تا دو ماه دیگر ادامه داشت. فقط آرزو می کرد این روزهای سخت، زودتر تمام شود.
دو بار عمل جراحی و ۵ جلسه شیمی درمانی را پشت سر گذاشته بود.
از زمان شروع روند درمانی اش که قریب به چهار ماه می شد، شوهرش او را به منزل مادرش آورده بود. در این مدت نه پسر خردسالش را دیده بود و نه همسرش به دیدنش می آمد.
دلش برای نیمای کوچکش تنگ شده بود. آخرین باری که از شوهرش درخواست کرد تا نیما را بیاورد، در جوابش گفته بود:"خوب نیست بچه تو را با این رنگ و رو و وضعیت ببینه، خوب که شدی میاد پیشت."
با یاد نیما، اشک از گوشه چشمش جاری و سرش داغ تر شد، دیگر شیشه سرد پنجره هم گرمای آن را کاهش نمی داد.
سریع به سمت سرویس بهداشتی دوید و همان جرعه آبی را هم که نوشیده بود، بالا آورد. این اواخر حالت تهوع اش پس از تزریق بیشتر شده بود، کم خونی و بی اشتهایی هم بر اوضاع نابسامانش دامن می زد.
مادرش با ظرفی حاوی پودر دارچین به سراغش آمد، ظرف را دستش داد تا دارچین را ببوید، بلکه حالت تهوعش رفع گردد.
مادر سعی می کرد حلقه اشک را در چشمان نگرانش مخفی کند. چرا که روز به روز دخترش ناتوان تر می شد و کاری از دست پدر و مادر پروانه ساخته نبود.
روز قبل پزشک گفته بود:"از نظر روحی در شرایط وخیمیه. نیاز به آرامش داره، همسرش رو راضی کنین تا با پسرش به دیدنش بیان."
مادر در حالی که اشک می ریخت، پاسخ داد:" شوهرش با استناد به اینکه پروانه سرطان داره و در حال شیمی درمانیه و توانایی تمکین نداره، ازدواج مجدد کرده و حاضر هم نیست به دیدنش بیاد. حتی نیما رو هم نمیاره."
دکتر با تاسف سرش را تکان داد و با تاکید گفت:" پروانه از قضیه خبردار نشه وگرنه درمانش دچار مشکل میشه. حتی ممکنه سرطان عود کنه و سینه سمت راستش رو هم درگیر کنه."
مادر در حالی که هنوز اشک می ریخت گفت:" پروانه فهمیده و خیلی هم بی تابی می کنه."
پروانه رو به مادرش نمود و با لبخندی تصنعی گفت:"این دارچین عجیب معجزه می کنه و سریع حالت تهوع رو از بین میبره."
مادر به نشانه تایید سری تکان داد و دستش را گرفت و او را تا کنار تختش همراهی کرد، اما دستان پروانه به شدت سرد بودند و عرق بر پیشانیش چون شبنم بر گل نشسته و نفس هایش به شماره افتاده بود.
مادر با نگرانی پرسید:"پروانه جان چرا اینقدر دستات سرده مادر؟!"
پروانه:"چیزی نیست، فکر کنم به خاطر اینه که امروز زیاد حالت تهوع داشتم."
مادر کمکش کرد تا روی تخت دراز بکشد، پتوی صورتی رنگ را رویش کشید و سریع به سمت آشپزخانه رفت تا گوشتی را که کباب کرده بود، برای دختر رنجورش بیاورد.
در حالی که نمک به کباب برگ می پاشید، از آشپزخانه خارج شد و گفت:"بلند شو دختر گلم، یه پره از این کباب بخور، تا حالت جا بیاد."
پروانه با صدایی ضعیف گفت: "نمیخوام".
اصرار مادر هم فایده ای نداشت.
پروانه با بغض گفت:
"مامان، کی این حق رو به مردا داده که وقتی زنشون مریض میشه، برن زن بگیرن و سر زن مریضشون هوو بیارن؟!
یا کی بهشون اجازه داده تا زن رو از بودن کنار بچه اش منع کنن؟
مامان چرا امیر فکر میکنه فقط باید خرج درمان منو بده؟
چرا فکر نمیکنه من به بودنش درکنارم احتیاج دارم؟
مامان اگه امیر مریض می شد باید من ازش جدا می شدم و میرفتم با یکی دیگه ازدواج می کردم؟ من عاشق امیر بودم.... "
دیگر نتوانست ادامه دهد، چرا که اشک چشم و بغض در گلو امانش ندادند.
مادر برای هیچ یک از سوالات دختر بیمارش پاسخی نداشت، فقط پا به پایش اشک می ریخت.
به آشپزخانه رفت و با لیوان آبی برگشت. پروانه را صدا زد تا آب را بنوشد، اما پروانه پاسخی نداد.
مادر دست به بازویش زد و آهسته تکانش داد، ولی او عکس العملی نداشت.
دلشوره ای به جان مادر ریخت، پروانه را برگرداند که ناگهان با چشمان باز و خیره پروانه و رنگ سفید صورتش مواجه شد. فریاد زد: "پروانه، پروانه..."
اما پروانه آرام و بی صدا، با دلی محزون و چشمانی در انتظار دیدار همسر و فرزند، به سرای دیگر پرواز کرده بود.
🍂🍂🍂🍂
نویسنده:نفیسه مرادی
پ.ن:برگرفته از اتفاقی واقعی.
یک پست پیشنهادی : داستان تنهایی مادر